شروع.
مدتها بود ننوشته بودم. انگار نیازی به حرف زدن نبود. شده بود که توی ذهنم مینشستم و سعی میکردم موضوعاتی برای نوشتن\حرفزدن پیدا کنم ولی چیز دندونگیری پیدا نمیشد و طبعا اینجا هم خالی میموند. جوریدن. چه فعل قشنگی!! جوریدنِ ذهن برای نوشتن ولی پیدا نکردنِ چیزی درخورِ نوشتن. به هر طریق این بود که این شد.
سوسکها
اینروزها در حال مبارزه با سوسکهای خونهام. هوا گرم شده و هجومشون فوارهوار. روزی ۵ تا ورود به خونه داشتم. کمکم رفتارشون رو بررسی کردیم -با همخونهم، توحید- و سوراخسمبههای ورودیرو تونستیم ببندیم. یه لولهای هست که توی سقف آشپزخونه هاست. از پایین شکافی نداره. ولی پریروز دوتا شاخک روش دیدم. یکم اسپری زدم بهش و دیدم شاخک غیب شد. فهمیدم اونجا باید سوراخی چیزی باشه. اگه نه غیب نمیشد. هیچجایی نرفته بود. پس دو تئوری به وجود میاد.
الف: وجود شکاف فضازمانی بالای لوله و منتقلشدنمولکولی سوسک به نقطهای دیگه از زمان و فضا
ب: وجود شکافی فیزیکی و منتقل شدن سوسک به نقطهای دیگه از فضا به روشی غیر از انتقال مولکولی.
ساعت ورودشون بین ۶ تا ۷ عصره. الان یکم اسپری تمیزکننده روی لوله زدم ببینم جلوگیری میکنه از ورود امروزشون به خونه یا نه. اگر بکنه باید یه نردبون بزرگ گیر بیارم که به لوله دسترسی داشته باشم تا بتونم ریشهکنکنمشون. شاید گچ بگیرم. شایدم یه کار دیگه. نمیدونم. امروز معلوم میشه.
تارکوفسکی و فیلم.
مدتها بود فیلم ندیده بودم. نمیتونستم. چیزی نبود که وسوسهم کنه به سمت دیدن. تا اینکه همین پریروز عکسی دیدم از یکی از دوستام. عکس از یک مسجد قدیمی با کیفیت پایین بود تو کرمان. مسجدی خاکیرنگ و از بین رفته. شایدم کاروانسرایی بود. یادم نیست. دیدن این عکس منو پرت کرد به سه سال پیش. ۹۵. تابستون. سالی که عشق به بناها توم فوران میکرد. عشق به زندگیهم. فیلم میدیدم. اولین تارکوفسکی رو دیدم. کیارستمی رو جوریدم. -درست استفاده کردم از این فعل؟ کاش.- سفر میرفتم با حجت و مسجد میدیدیم و کاروانسرا و توی بیابون میایستادیم و آفتاب میخوردیم و درختها رو نگاه میکردیم. برگشتم به اون دوران. یهو دیدم دلم آینه رو میخواد. یادم اومد که پارسال هم همین موقع بود که نوستالژیا و آندره روبلف رو دیدم. فهمیدم که فیلم دیدن فصل داره. و الان فصلشه. بهار و تابستان. انگار این دو فصل، فصل دیدن و حرف زدنمه. به نوشتن هم اومدم. نیاز پیدا کردم به فکر کردن. به نگاه کردن و دراز کشیدن و ول کردن فکر. چه کار لذتبخشی. سکوت. دیدن فیلم و پس از اون رفتن توی سکوت و اجازه دادن به ذهن که خودش حرکت کنه و پازل بسازه و حل کنه و بچرخه توی چیزهای جدیدی که گرفته. شایدم به دلیل اینه که به طور نسبی بیکارتر شدم. شبها میرم اجرا و دانشگاه هم کاراش داره تموم میشه. پس فکرم آزادتره. میتونم فیلم ببینم. میتونم فکر کنم.
ی
بهش گفتم که فکر میکنم به چیزی که برام مهمه. نگاه میکنم و فکر میکنم و بعد برات میگمش. بعد میبینم که تو از قبل اونجا بودی. نشسته بودی لبهی نعلبکیای که نور صبح روش افتاده. یا روی میلهای فی وسط بیابونی که نور مهتاب روشنش کرده. تو از قبل اونجا بودی.
استاکر و آینه.
تارکوفسکی دیوانهاست. چیزهای را تعریف ميکند که برق از سر آدم میپرد. حرفهای را میزند و نمیزند. مثل معشوقی که یار را با نگاهش طلب میکند و با کلاماش میراند. از همین دیالکتیک است که معنا ساخته میشود. خواه عشق باشد یا فیلم. و تارکوفسکی استاد همین است. تو را در میانه دیالوگ و معنا قرار میدهد، و دستت باز میماند که فرافکنی کنی به هرچیزی که در دنیای تو وجود دارد.
جایی از فیلم آینه مادر را میبینیم که از ترس اشتباه چاپی، میدود تا نسخه چاپ شده رومه را پیدا کند. آخر او تایپیست یک رومهاست. در نهایت میفهمد که اشتباهی رخ نداده. دوستش میپرسد مگر چه بود که اینطور دیوانهوار ترسیدی؟ مادر، پیش گوشِ دوستش جواب میدهد. اگر هرچیز دیگری گفته میشد، فیلم عمقاش را از دست میداد. اگر حرفی ی می بود که نباید چاپ میشد، مسیر فیلم عوض میشد. اگر حرفی شخصی، شوخیای جنسی یا هر چیز دیگری میبود، باز به همین قسم. اما مادر در گوشی حرف زد. واکنش دوست هم متناقض بود. هیچ جوابی به بیننده داده نمیشود. من میمانم و فیلم و فکرهای مختلفی که میتواند وجود داشته باشد. یا داستانهای نیمهکاره یا دیالوگهای نیمهکارهی استاکر. همه ایجاد سوال میکنند. سوال و سوال و سوال. چیست این سوال؟!
خردهروایتِ بدجوری عجیب و م دیگری هم دارد این استاکر. آنجا که مردی وجود دارد که برادرش را کشته و حالا میخواهد به <<منطقه>> برود و اخرش هم پولدار میشود و خودکشی میکند. البته نمیخواهم ماجرا را اینجا بگویم. نه به خاطر اسپویل شدن. چیزی برای اسپویل شدن وجود ندارد. اما میخواهم بگویم که این آدم چقدر نابغه است. این قصه چقدر عجیب و درست است. اگر فیلم را دیدهاید که یادآوری میکنم که باز هم پاره شوید. اگر هم ندیدهاید، فیلم را ببینید تا جادو شوید. تا بشنوید حرفی را که این آدمِ عجیب، در سال ۱۹۷۹ برایمان زده.
---
نکتهی کشنده: فیلمهای نهایی فیلم استاکر در استودیو نابود میشود و تارکوفسکی مجبور میشود تا تمام نماهارا -بخوانید کل فیلم را- دوباره فیلمبرداری کند.
عجیب نیست؟! اگر واقعی باشد عجیبترین چیز دنیا است.
نوشتن، فیلم، تارکوفسکی، استاکر و آینه، ی.
فیلم برادوی دانی روز و آدمهای رهاکننده و زندگیِ در پیشِ رو.
فیلم ,هم ,وجود ,رو ,پیدا ,فکر ,بود که ,فیلم و ,که این ,فیلم را ,به نقطهای
درباره این سایت